آیلین آیلین ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

منتظرم

کمک کنید هر کی می تونه

سلام من احساس می کنم دکترم روی سونوم دقت نکرد.خدا می دونه. فکر و خیال داره دیوونم می کنه .سونوی یه جنین CRL=3mm  سونوی اون یکی نی نی CRL:23mm این همه تفاوت منو نگران کرده. اگه کسی از سونو سر در میاره لطف کنه سونو رو برام ترجمه کنه ممنون میشم. می خوام بدونم آیا همه چی نرماله اینم متن سونو.
15 اسفند 1390

خوابم یا بیدار

سلام. امروز من یه آدم دیگه هستم با این همه دلتنگی یه دفعه خدا یه خبر خوش برات میاره تازه می فهمی یکی هنوز به یادته و دوست داره تو خوشحال باشی. خداجونم ممنونم ازت بابت تمام داده هات.دیروز رفتم سونو. اول که گفت رحمت دو شاخه.این برام برابره با استراحت و خونه نشینی.بعد گفت یه جنین تو شاخ راسته که ٦ هفتشه و قلب داره و قلب نازنینش داره می زنه مامان قربون اون تپش قلبت.بازم چرخوند و یه دفعه چیزی گفت که مامان می خواست جیغ بزنه دکتر گفت یه جنین تو سمت چپه که ٥هفته و ٦روزشه و قلب داره و قلب اونم داره می زنه.وای مامان گیج شده بود و هی میپرسید که یعنی چی؟اون دکترم که انگار جونش داره در میاد هی می گفت نمی دونم.پرسیدم دوقلو؟گفت شاید. با این حرفاش مامانی رو...
15 اسفند 1390

دلم تنگ است

بزن باران برای من برای اشکهای همچو بارانم برای قلب رنجورم برای جسم بیمارم برای قصه ی راهم برای عشق و ایمانم آه ای باران ببار تنها مانده ام گناهم چیست جز خون دل خوردن به درد آشنا مردن و من حیران از دوران کجا شد عهد ما یاران کجا شد یار غمخواران کجا شد مونس دلها کجا شد نم نم باران زمانی یار هم بودیم چه بسیار راه پیموده ،همراه هم بودیم چه شبهایی که ما غمخوار هم بودیم و اینک نیست آن شبها و آن راها نه یار هم نه غمخوار ونه همراهیم منو تو عمق یک رازیم سزاوارم به این دوری سزاوری به این دوری ورنجوری منو تو...
14 اسفند 1390

جای خالی مادر...............

سلام نی نی جون.مامانی رو ببخش دیر به دیر میام.با اومدنت زندگیمون از یکنواختی دراومده ولی هنوز مامان نتونسته به شرایط جدید عادت کنه.با اونکه اندازه یه گردو هستی فعلا اما همین گردو زندگیم رو زیر و رو کرده. خوشحالم ولی یه استرس همیشه جلوی ذوقم میگیره و به اصطلاح ذوقم رو کور می کنه.جدیدا خیلی عصبی شدم و زود می رنجم و تنها کسی که ازش نمی رنجم باباته. چون خیلی مراقب به رفتارش هست و خیلی هوامو داره. با اون که دورم و برم پر از آشنا و فامیله.احساس می کنم بی کس ترین آدم روی زمین خدام.الانم اینقدر دلم گرفته از دیگرون که نمی تونم سرکار گریه ام رو نگه دارم و اشکام همینجوری داره میاد. می خوام برم سر خاک مامانم خیلی ...
14 اسفند 1390

جشن نامزدی با نی نی

دیشب جشن شیرینی خوران پسر دایی مامانی (پسرعموی بابا)با نوه همسایه آقاجون اینا بود.شام همه خونه دایی بودیم بعد از شام رفتیم خونه مادربزرگ عروس که زنا اونجا بود و مردا هم خونه آقا جون اینا چون روبروی هم هستن.یه دل سیر رقصیدم. البته قبلش به بابایی قوق داده بودم خودم رو کنترل کنم خوب نمیشه دیگه. بعد از اونجا هم رفتیم خونه دایی و کلی خودمونی رقصیدیم. ت و رقص بودم که بابایی صدام کرد و در گوشم گفت اینجوری داری استراحت می کنی بس کن دیگه. منم با کلی شرمندگی رفتم نشستم . ولی بعدش بابایی بلند شد رقصید خوب منم وسوسه شدم باهاش رقصیدم. بعد از اونجا اومدیم خونمون من تازه فهمیدم وای نی نیم رو چقدر اذیت کردم مامان رو ببخش. بابایی با جدیت اعلام ف...
8 اسفند 1390

برای مامانی دعا کن فرشته

سلام نی نی جون. دو سه روز رسرم خیلی شلوغ بود. روز شنبه دکتر رفتم و دکتر بعد از دیدن سونو گفت احتمال اینکه مجبور بشی بشینی تو خونه زیاده و باید رحم رو بدوزیم. با این حرف دکتر مامانی کلی ناراحت شد .ولی امیدم به خداست اونی که تو رو تو زندگیمون گذاشت خودش از تو نگهداری می کنه.دکتر گفت اگه سونوی بعدی (سونوی قلب)هم همین رو گفت یه تصمیم می گیریم.مامانی اصلا موقعیت اینکه تو خونه بشینه رو نداره جون مامان مواظب باش و برام دعا کن مشکلی پیش نیاد.اسفند ماه هست و کلی کار تو شرکت انصاف نیست تو این موقعیت ولشون کنم.ولی با این همه تفاسیر اگه شما نی نی ناز لازم بدونید بنده خونه نشین میشم. مامانی سعی می کنه حسابی به خودش برسه و به خاط همین از دکتر قرص نگ...
8 اسفند 1390

خدایا هزار مرتبه شکرت شکرت

سلام نی نی واقعیم .منم مامان شدم مامان تو جیگرطلا. دیروز آزمایشم مثبت بود با بتای 350 و سونو هم جنین رو دید.گفت حدود 35 روزته البته من فکر می کنم کمتره.خاله هات آبروم رو بردند به هر کی که فکر می کردن خبر دادن تازه بابایی هم اونا خبر دار کردن بابایی تو راه برگشت از خونه باباش بود که خاله بهش میگه بعد هم به من زنگ زد گفت راسته گفتم آره. گفت چشمت روشن.طفلک بغل دستش کسی بود نمی تونست صحبت کنه.از در و دیوار تبریک می بارید همه بهم زنگ زدن .دختر دایی مامانی وقتی فهمید بارداری با هم هستیم کلی ذوقید .البته پسمل اون بزرگتر از نی نی منه. اینقدر خوشحال بودم که دلم می خواست جیغ بزنم تو خیابون بگم خدا شکرت شکرت شکرت .وای من مامان شدم هورا هورا. بابای...
8 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به منتظرم می باشد